دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

شاملوی عزیز


چه بی تابانه می خواهمت


ای دوریت


آزمون تلخ زنده به گوری


همه عمر بر ندارم سر ازین خمارِ مستی

شماره ات را می گیرم

منتظر می مانم

دست هایم یخ کرده

بوق می زند

از پنجره می بینم

نور مهتاب بر درخت همسایه

بوق می زند

به روزهای رفته نگاه می کنم و اصلا دلم نمی خواهد...

اصلا دلم نمی خواهد دیگر به روزهای نیامده بیاندیشم

بوق می زند

آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم دیگر به دوستی ها و عشق نباید تکیه کرد

من به اندازه ی تمام روزهایی که گذشت کش می آیم در پیچ  سیم تلفن

پیچکی که به دور هیچ می پیچد

بوق می زند

 -الو

صدایت از راهی دور ...

می شنوم و غرق می شوم

می شنوم و فرو می ریزم

من که بارها مرده ام از شنیدنت...

حرف می زنم

حرف می زنی

حرف نمی زنم

تو بگو

فقط تو بگو

بگذار برای روزهای در پیش صدایت را ذخیره کنم

بگذار برای یک عمر دلتنگی تو را ذخیره کنم

بگذار صدایت آنقدر در زندگی ام لبریز شود که دیگر هیچوقت هیچ چیز نتواند جایش را بگیرد

حواسم هست تو بگو

من فقط گوش می کنم....


من از تو راه برگشتی ندارم

 چه می شود که گاهی خدا

آنقدر مهربان می شود و می دمد

صدایی می شود داریوش

صدایی می شود تو

و من برای صدایی که دوباره بشنوم...

هنوز

هنوز

هنوز...

کتابی به اختصار


... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که آن سوی باغ های نارنج می گذرد پاره می کنند شب از من خالی ست هلیا... 
شب های اندوه بار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست...
هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست. آه هلیا... چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست. هلیا، اگر دیوار نباشد پیچک به کجا خواهد پیچید؟ اسکناس های کهنه را نوارهای چسب حمایت می کنند، سربازان را سنگرها. هلیای من! ما را هیچکس نخواهد پائید و هیچکس مدد نخواهد کرد.
 هلیا! احساس رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیاندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم.رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود، تو در قلبِ یک انتظار خواهی پوسید.
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم، کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم. آن لحظه ای که ترا به نام می نامیدم. من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک، دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم.
 هلیا، تو زیستن در لحظه ها را بیاموز و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین، که مرگ، سخن دیگریست. و من برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت. که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.
بیاد بیاور که که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست. هلیا به من بازگرد. بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند. به این بیاندیش! هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر. کسی مانده است که خواهد آمد، باور کن!


کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" / نادر ابراهیمی / 1345

امشب دست و دلم نه، همه ی جهانم به لرزه می افتد

حتی دستم می لرزد

برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند

چه برسد به دلم،

چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست...



پ.ن:بدان که خواستم همیشه در دلت باشم.



دروغ که بگویی

باد می وزد

یادم برود باد همه چیز را روزی با خود بُرد؟

و تو هر جا و هرکجای جهان که باشی باز به رؤیاهای من بازخواهی‌گشت

یک سال گذشت به همین راحتی

به راحتی هم نه

خیـــــلی سخت

و تو کجا و در رویای چه کسی آسمان را شکافتی خدا داند

که نبودی و ندیدی و

و نفهمیدی مهربان

که با عشقِ تو و نبودِ تو چگونه می توان مجنون نشد،لیلی ماند...


دوباره تیر آمد

تیر مرا از پای درآورد مهربان، تیر درد دارد، درد خیلی درد دارد

تو بگو تیر را چگونه دوباره توانِ تحملم باید...


هی گفتم و نشنیدی

نمی دانم از کدام روز بود که گوش کَرَت را به سمت ما کردی


خوبِ من

رفتی و می نویسم اینجا " از دل نرود هر آنکه از دیده رود"


پ.ن:آخرین روز بود

خداحافظی از دانشگاهی که هر گوشه اش یادِ تو بود

چیزی که تو از من دریغ کردی

کاش می گذاشتی قبل از اینکه از هم متنفر بشویم با هم خداحافظی کنیم!


بهانه ی کدام بهار را گرفته است دلم؟

من همه زندگی ام دیر بوده ام، دیر رسیده ام

می شود آلزایمر را کمی زود شروع کنم؟


از یادم برود

همه چیز

همه کس

جز کودکی

جز عروسکم

جز باغچه ی پدربزرگ...


یادم برود همه ی روزهای تلخ و شیرین

همه ی خوب و بد های زندگی ام

دوست داشتن ها و نداشتن هایم

یادم برود خوب هایی که بد شدند...


عصرها بروم کنار پنجره

برگردم و به عکست نگاه کنم

با خودم فکر کنم

چقدددر آشناست؟