به خودم میام پشت ویترین یک مغازه
با دست هایی توی جیب
دماغی قرمز
و نگاهی خیره به لباس هایی شیک
و کسی مدام چیزی را در گوشم تکرار می کند
شبیه صدای سراب
ببخشید می شود بگویی سراب بودن چه حسی دارد؟
می شود بگویی سخت و تلخ و سنگ دل بودن چه حسی دارد؟
یا شاید وقیح بودن؟
بد بودن؟
ماه شب های کسی بودن؟
نبودِ بودِ یک نفر بودن؟
هم؟
می خواهم بدانم پشتِ آن آبها معشوقه ی یک زندگی بودن و نبودن چه حسی دارد؟
پ.ن: بعضی ها همیشه بودن را خوب بلدند لعنتی، وقتی وجودت را یک عمر به لحظه لحظه نبودشان تبدیل می کنند...
پ.ن2:کاش این نوشته ها را هیچکسِ هیچکس نخواند که بعضی چیزها را باید نوشت و رها کرد...
پ.ن3: این ها را می نویسم نه برای دلتنگی های این روزها،می نویسم برای آینده ای در 10 سالِ بعد...
صدای سراب ...!
قسمت اول بسیار قشنگ بود
پ.ن : گاهی باید تنهابگذاری و بروی !!!
پ.ن 2: اما من دوست دارم بخونم !
آره گاهی باید ترک کرد که ترک شدن دردی ست بزرگ که تمام نمی شود...
بگذار این نوشته ها را همه بخوانند
بگذار وسعت تنهایی تو چیزی فراتر از قلبت باشد....
وسعت تنهایی من به وسعت یک گذشته است که سایه ایست همیشگی چه در نور چه در تاریکی...
خیلی وقته نیستی !
دلم برای چرکت نویسهات تنگ شده !