دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

ی لــــ د ا


کمی فریدون فروغی،

یک لیوان چای دارچین،

کنار پنجره،

روی صندلی...

با همین ها هم می توان این یک دقیقه بیشتر تنهایی را جشن گرفت...

و خود را به آغوش سپید و پر خاطره ی زمستان سپرد...

والا پاییز یا زمستان بودن که دیگر فرقی به حالِ ما ندارد...

حالا باز هم می خواهی بگویم یلدا مبارک؟؟



"انگار دستات سرد سردن ،

انگار چشمات شب تارند ،

آسمون سیاه ، ابر پاره پاره ، شرشر بارون ، داره می باره ،

حالا رفتی من ،

تنها ترین عاشقم روی زمین ،

تنها خاطراتم ،

تو بودی فقط همین..."


* آهنگی از فریدون فروغی ، گـــــرم برای این روزهای ناجوانمردانه ســــرد


چرک نویس (3)



حتی فنجان ها هم

دیگر زیر بارِ پُر شدن نمی روند،

از وقتی تنها شده اند.


انگار این دنیا را برای جفت ها ساخته اند!


بی تعارف

تعارف چرا؟

من باخته ام...

همه ی همه ی روزهایی را که فکر می کردم، آدمی اگر چیزی را از تهِ دل بخواهد بدست می آورد.


امروز دانسته ام همیشه خواستن توانستن نیست!

خواستن یک چیز است،

و توانستن چیز دیگریست!


تعارف چرا؟

ما که آینه ها را شکسته ایم

ما که پرده ها را دریده ایم

بگو

حرف هایی را که در نقطه چین ها جا مانده اند

بگو

واژه هایی را که پشت علامت تعجب خیره مانده اند!


مرا ببخش

خنده ام نمی گیرد دیگر

نه اینکه حزنی در کار باشد،نه!

فقط زندگی را دیگر زیادی جدی گرفته ام!!


م.ح

آذرماه 90


روزگار ِ ناسازگار


خوبیِ زندگی -شاید- این است

که همه چیز روزی به تو باز می گردد!

بَدیش شاید این است

که بعضی چیزها

خیــــــلی دیر

به تو باز می گردد!


از زاویه ی دیگر

به نظر من همه ی آرزو های آدمی

روزی برآورده می شوند،

ولی بعضی آرزوها زمانی برآورده می شوند

که دیر زمانیست دیگر آرزو نیستند...


پ.ن: غم گین از غمگین همیشه غمگین تر است!!!


م.ح

آذر ماه 90

چرک نویس (2)


مُدرنیته زاده ی تنهاییست یا تنهایی زاده ی مُدرنیته؟؟


چرک نویس (1)


هرگز مرا باورِ این روز نبود،

که چنین سخت رود از پسِ هم این شب و روز!


شمع ها ایستاده می میرند


ما همه مان تنهاییم...نباید گول خورد.

زندگی یک زندان است.زندانهای گوناگون... ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند وبا آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضی ها میخواهند فرار کنند ... اما فقط دستشان را بیهوده زخم می کنند و بعضی ها هم ماتم می گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم... همیشه باید خودمان را گول بزنیم.

ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود...



"سه قطره خون / صادق هدایت"