-
شاملوی عزیز
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 22:08
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری
-
همه عمر بر ندارم سر ازین خمارِ مستی
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 22:44
شماره ات را می گیرم منتظر می مانم دست هایم یخ کرده بوق می زند از پنجره می بینم نور مهتاب بر درخت همسایه بوق می زند به روزهای رفته نگاه می کنم و اصلا دلم نمی خواهد... اصلا دلم نمی خواهد دیگر به روزهای نیامده بیاندیشم بوق می زند آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم دیگر به دوستی ها و عشق نباید تکیه کرد من به اندازه ی تمام روزهایی...
-
من از تو راه برگشتی ندارم
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 00:17
چه می شود که گاهی خدا آنقدر مهربان می شود و می دمد صدایی می شود داریوش صدایی می شود تو و من برای صدایی که دوباره بشنوم... هنوز هنوز هنوز...
-
کتابی به اختصار
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 15:28
... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که آن سوی باغ های نارنج می گذرد پاره می کنند شب از من خالی ست هلیا... شب های اندوه بار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست... هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه...
-
امشب دست و دلم نه، همه ی جهانم به لرزه می افتد
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 23:33
حتی دستم می لرزد برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند چه برسد به دلم، چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست... پ.ن:بدان که خواستم همیشه در دلت باشم. دروغ که بگویی باد می وزد یادم برود باد همه چیز را روزی با خود بُرد؟
-
و تو هر جا و هرکجای جهان که باشی باز به رؤیاهای من بازخواهیگشت
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 00:06
یک سال گذشت به همین راحتی به راحتی هم نه خیـــــلی سخت و تو کجا و در رویای چه کسی آسمان را شکافتی خدا داند که نبودی و ندیدی و و نفهمیدی مهربان که با عشقِ تو و نبودِ تو چگونه می توان مجنون نشد،لیلی ماند... دوباره تیر آمد تیر مرا از پای درآورد مهربان، تیر درد دارد، درد خیلی درد دارد تو بگو تیر را چگونه دوباره توانِ...
-
بهانه ی کدام بهار را گرفته است دلم؟
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 23:25
من همه زندگی ام دیر بوده ام، دیر رسیده ام می شود آلزایمر را کمی زود شروع کنم؟ از یادم برود همه چیز همه کس جز کودکی جز عروسکم جز باغچه ی پدربزرگ... یادم برود همه ی روزهای تلخ و شیرین همه ی خوب و بد های زندگی ام دوست داشتن ها و نداشتن هایم یادم برود خوب هایی که بد شدند... عصرها بروم کنار پنجره برگردم و به عکست نگاه کنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 23:17
در من یک منِ منزوی، یک منِ تنها هر روز بزرگ تر می شود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 23:14
مرا در خاطرت هست ای الهه ی شب های خیالی؟
-
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 20:12
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دستت را به من بده بیا همین نزدیکی ها بنشین روبه روی پنجره بیا یادش بخیر بگوییم به آن اُردی بهشتِ عزیز به شاملوی دوست داشتنی "بی هیچ بیش و کم، در ساعت پنج عصر" گاهی...
-
می دانم این آن پایان درخشانی نبود که آرزویش را داشتم
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 00:50
کمی از نیمه شب گذشته است و من آمدم که همین امروز در فردا بنویسم. دوستی گفت از این "من و تو" ها دیگر ننویس، بیا بیرون، از روزهای خوب... از زندگی زیبا!!! بنویس. و من روزهاست که فکر می کنم از روزهای خوب و زندگی زیبا چه چیزهایی می شود نوشت؟ چگونه می شود نوشت؟ که حافظ اگر از مستی نوشت ، مست بود! زندگی من چیز...
-
چشم هایش
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 21:04
به چشم هایش خیره می شوم می گویند خیلی ها به چشم هایش دل سپرده اند... شاید آهِ یکی از همان ها... به نفرین اعتقاد داری؟ - ندارم. به چشم هایش خیره می شوم چشم هایش همان هاست که توی قاب عکس روی دیوار است... در چشم هایش آشوب دریا تو را به دستِ باد می سپارد... نگاهش در دیروزهای لعنتی جا مانده... به من می خندد... نگاهم را می...
-
به بهانه ی تولدم...
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 20:43
امروز برای بیست و سومین بار متولد شدم این رو از پیام هایی که رو موبایلم بود فهمیدم... و من آدمی هستم که در آستانه ی بیست و چهار سالگی تُهی ام از احساس... از آرزو... اصلا یادم نمیاد آدمهایی که تولدشونه چه احساسی می تونن داشته باشن همینجوری دارم راه میرم شاید چیزی ازین دنیای مسخره ی روزهایم برایم جلب توجه کند... راه...
-
چرک نویس (5)
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 01:07
به خودم میام پشت ویترین یک مغازه با دست هایی توی جیب دماغی قرمز و نگاهی خیره به لباس هایی شیک و کسی مدام چیزی را در گوشم تکرار می کند شبیه صدای سراب ببخشید می شود بگویی سراب بودن چه حسی دارد؟ می شود بگویی سخت و تلخ و سنگ دل بودن چه حسی دارد؟ یا شاید وقیح بودن؟ بد بودن؟ ماه شب های کسی بودن؟ نبودِ بودِ یک نفر بودن؟ هم؟...
-
ماهِ من
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 00:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 تو تو ذهنِ شب های من ماه بودی، ولی سحر اومد و تو ، تو ساحلِ ممتد زندگیش گم شدی حالا رفتی و من اون عاشقم که تو لحظه هاش، ثانیه یخ زده همه ساعتا رو شکسته به عکست رو دیوار زل زده تو فردایی که دیروز گذشته شده یه روحِ بُهت زده تو می دونی سنگینی دنیا...
-
تو در من ته نشین شدی، حل نشدی...
شنبه 1 بهمنماه سال 1390 22:36
به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید به اینکه هر روز، هر شب پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش، به اینکه خواهی آمد روزی دوباره، خیلی دور، خیلی دورتر از حالا "همین حالا" به یک پارک فکر می کنم، "پارک گلها" به انتظار به نگاهی خیره به امید به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،...
-
...
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 00:17
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ازون روز که رفتی شدم یه ماهیِ مرده رو سطحِ این مرداب شدم یه کافرِ مومن تو بهتِ این محراب من پای خواب رفته ی این روزام صدای قاصدک میپیچه تو گوشام خیال می بستم که شاید از خاطره های جعلی من گذر کنی نگاهی به حالِ خرابِ منو خلوت این پیاده رو کنی برای...
-
چرک نویس (4)
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 13:05
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بُهتِ برف این زمستون رو تن لخت خیابون تو رو یادِ من میاره غزل خونِ شب های ویرون
-
ایستگاه منتظر است
شنبه 3 دیماه سال 1390 02:10
یک سال گذشت... و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم. وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟! تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد... یک سال گذشت... و هنوز زندگی از تنم آویزان است. هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست... نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس! که...
-
ی لــــ د ا
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 18:01
کمی فریدون فروغی، یک لیوان چای دارچین، کنار پنجره، روی صندلی... با همین ها هم می توان این یک دقیقه بیشتر تنهایی را جشن گرفت... و خود را به آغوش سپید و پر خاطره ی زمستان سپرد... والا پاییز یا زمستان بودن که دیگر فرقی به حالِ ما ندارد... حالا باز هم می خواهی بگویم یلدا مبارک؟؟ "انگار دستات سرد سردن ، انگار چشمات شب...
-
چرک نویس (3)
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 21:11
حتی فنجان ها هم دیگر زیر بارِ پُر شدن نمی روند، از وقتی تنها شده اند. انگار این دنیا را برای جفت ها ساخته اند!
-
بی تعارف
سهشنبه 15 آذرماه سال 1390 15:45
تعارف چرا؟ من باخته ام... همه ی همه ی روزهایی را که فکر می کردم، آدمی اگر چیزی را از تهِ دل بخواهد بدست می آورد. امروز دانسته ام همیشه خواستن توانستن نیست! خواستن یک چیز است، و توانستن چیز دیگریست! تعارف چرا؟ ما که آینه ها را شکسته ایم ما که پرده ها را دریده ایم بگو حرف هایی را که در نقطه چین ها جا مانده اند بگو واژه...
-
روزگار ِ ناسازگار
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 23:21
خوبیِ زندگی -شاید- این است که همه چیز روزی به تو باز می گردد! بَدیش شاید این است که بعضی چیزها خیــــــلی دیر به تو باز می گردد! از زاویه ی دیگر به نظر من همه ی آرزو های آدمی روزی برآورده می شوند، ولی بعضی آرزوها زمانی برآورده می شوند که دیر زمانیست دیگر آرزو نیستند... پ.ن: غم گین از غمگین همیشه غمگین تر است!!! م.ح...
-
چرک نویس (2)
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 23:01
مُدرنیته زاده ی تنهاییست یا تنهایی زاده ی مُدرنیته؟؟
-
چرک نویس (1)
شنبه 12 آذرماه سال 1390 13:25
هرگز مرا باورِ این روز نبود، که چنین سخت رود از پسِ هم این شب و روز!
-
شمع ها ایستاده می میرند
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 23:13
ما همه مان تنهاییم...نباید گول خورد. زندگی یک زندان است.زندانهای گوناگون... ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند وبا آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضی ها میخواهند فرار کنند ... اما فقط دستشان را بیهوده زخم می کنند و بعضی ها هم ماتم می گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم... همیشه باید خودمان را گول...
-
من و اسپرسو تلخی به هم قرض نمی دهیم...!
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 21:23
شبیه تمامِ خالی بندی های ادبی شبیه صدای بی صدای خاطره ای شبیه تمامِ شعرهای عاشقانه شبیه پایانِ فناهای عارفانه شبیه تمامِ شب هایی که نا تمام می ماند شبیه تمامِ قهوه هایی که نخورده می ماند شبیه دردی که هر روز بزرگ تر شد شبیه پاکتِ خالیِ سیگاری که مچاله شد شبیه کبریت های خیسِ نسوخته شبیه تمامیِ نفس هایی که نمونده شبیه...
-
این فاصله ها را بشکاف و از نو بباف...
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 20:45
تو آنقَدَر از من دوری آنقَدَر این فاصله ها را به هم دوختی حواست نیست، زمین گرد است سرم را که بر می گردانم، همین پُشتی حالا تو هِی فاصله ها را به هم بچسبان تا دورتر شوی بگو چند بارِ دیگر باید از من رد شوی تا که باور کنی در این حلقه ما بی خود از هم در پیِ راهِ فراریم... م.ح آبان ماه 90
-
از اول اینچنین دین گریز بوده ام؟؟؟
جمعه 27 آبانماه سال 1390 20:45
من از هرکسی که کتابِ مقدس را بلند بلند داد می زند، می ترسم!
-
آبان نود
سهشنبه 24 آبانماه سال 1390 21:14
کفش های خسته را که جفت می کنم پای دلم برای رفتن سست می شود باران که به شیشه سنگ می زند دلم برای نماندن تنگ می شود در این پاییز که هوای نبودنت سرد می شود آبان مرا هم آغوشی سخت می شود قرار است آبان آن قدر غصه ی تو را بخورد، تا آذر از سرِ کوچه سرک بکشد... م.ح آبان ماه 90