دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

بهانه ی کدام بهار را گرفته است دلم؟

من همه زندگی ام دیر بوده ام، دیر رسیده ام

می شود آلزایمر را کمی زود شروع کنم؟


از یادم برود

همه چیز

همه کس

جز کودکی

جز عروسکم

جز باغچه ی پدربزرگ...


یادم برود همه ی روزهای تلخ و شیرین

همه ی خوب و بد های زندگی ام

دوست داشتن ها و نداشتن هایم

یادم برود خوب هایی که بد شدند...


عصرها بروم کنار پنجره

برگردم و به عکست نگاه کنم

با خودم فکر کنم

چقدددر آشناست؟


ماهِ من

 

تو تو ذهنِ شب های من ماه بودی، ولی

سحر اومد و تو ، تو ساحلِ ممتد زندگیش گم شدی

 

حالا رفتی و من اون عاشقم

که تو لحظه هاش، ثانیه یخ زده

همه ساعتا رو شکسته

به عکست رو دیوار زل زده

تو فردایی که دیروز گذشته

شده یه روحِ بُهت زده

 

تو می دونی سنگینی دنیا رو دوشِ منه

ازون روز که دستات دور از منه


ببین بغضمو

می تکونه خودش رو توی این ترانه

تو بازم به رخ می کشی خودت رو

با یه لبخنده نصفه نیمه


اگه این روزها فرصتی داد

میگم راز دوست داشتنت رو با باد


میگم حرفایی رو که دق کرد تو این حنجره

واسه روزهای بیحوصله م همین یک شبم کافیه


همین یک شبم کافیه تا بگم گم شدم،

تو دنیایی که جا گذاشتی پُشتِ سرت


تو تو تابِ بی تابِ زلف سحر گم شدی ماهِ من

منم تو تاریکیِ پشت شب های نا امیدی با دست های خالی


تو در من ته نشین شدی، حل نشدی...


به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید

به اینکه هر روز،

هر شب

پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش،

به اینکه

خواهی آمد

روزی دوباره،

خیلی دور،

خیلی دورتر از حالا

"همین حالا"


به یک پارک فکر می کنم،

"پارک گلها"

به انتظار

به نگاهی خیره

به امید

به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،

به نیمه ی گمشده ای که کامل شد.


فکر کن یک صبح باشد

یک صبح سرد زمستان

از دور مردی بیاید

من با خود فکر کنم که خدا دوباره شوخی اش جدی گرفته است با ما...


پ.ن: وقتی زمان برای کسی متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هر چند کوچک برای هیچکسِ دیگر وجود ندارد.

                                                                                             -کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها-


پ.ن2: کسی از گناهاش جدا نمیشه، کسی به آدم زندگی دوباره ای هدیه نمیده...



...

 

ازون روز که رفتی


شدم یه ماهیِ مرده رو سطحِ این مرداب

شدم یه کافرِ مومن تو بهتِ این محراب


من پای خواب رفته ی این روزام

صدای قاصدک میپیچه تو گوشام


خیال می بستم که شاید از خاطره های جعلی من گذر کنی

نگاهی به حالِ خرابِ منو  خلوت این پیاده رو کنی


برای ابرهای دلم آسمون بشی

بیای و این دیوونه رو دیوونه تر کنی


ولی

تو رفتی و

دیگه، فرقی نیست بین روز های ابری و آفتابی

روزهای تقویم می زنن بیرون از وقتی که پاتو از رویاهام  بیرون  گذاشتی


 

 

 

 

چرک نویس (4)


بُهتِ برف این زمستون

رو تن لخت خیابون

تو رو یادِ من میاره

غزل خونِ شب های ویرون


 

ایستگاه منتظر است


یک سال گذشت...

و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.

وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!

تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...


یک سال گذشت...

و هنوز زندگی از تنم آویزان است.

هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...

نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!

که من سکوت را از تو آموخته ام...

آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و

با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...


یک سال گذشت...

و من هنوز خاطره بازم

می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را

به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...


کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...


این فاصله ها را بشکاف و از نو بباف...


تو آنقَدَر از من دوری

آنقَدَر این فاصله ها را به هم دوختی

حواست نیست، زمین گرد است

سرم را که بر می گردانم، همین پُشتی


حالا تو هِی فاصله ها را به هم بچسبان تا دورتر شوی

بگو چند بارِ دیگر باید از من رد شوی

تا که باور کنی

در این حلقه ما بی خود از هم در پیِ  راهِ فراریم...


م.ح

آبان ماه 90