کمی فریدون فروغی،
یک لیوان چای دارچین،
کنار پنجره،
روی صندلی...
با همین ها هم می توان این یک دقیقه بیشتر تنهایی را جشن گرفت...
و خود را به آغوش سپید و پر خاطره ی زمستان سپرد...
والا پاییز یا زمستان بودن که دیگر فرقی به حالِ ما ندارد...
حالا باز هم می خواهی بگویم یلدا مبارک؟؟
"انگار دستات سرد سردن ،
انگار چشمات شب تارند ،
آسمون سیاه ، ابر پاره پاره ، شرشر بارون ، داره می باره ،
حالا رفتی من ،
تنها ترین عاشقم روی زمین ،
تنها خاطراتم ،
تو بودی فقط همین..."
* آهنگی از فریدون فروغی ، گـــــرم برای این روزهای ناجوانمردانه ســــرد
واقعا این روزها هیچ فرقی با هم برای ما ندارند
******
آخر پاییز شد، همه دم می زنند از شمرد جوچه ها
روی تختت امشب ، بشمار ، تعداد دلهایی که به دست آوردی
بشمار تعداد لبخندهایی که برلب دوستانت نشناندی،
بشمار ، تعداد اشکهایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی؟
جوجه ها را بعدا با هم می شماریم... بعدا یلدا را به هم تبریک می گوییم...!
این یه اس ام اس بود که دیشب برام اومد.
فصل زردی بود
و من
زرد بودم
مثل تمام برگهای افتاده از درخت
افتاده بودم از پا...