دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح

دنیای کاغذی

می خواهم روی ابرها دراز بکشم حتی اگر آسمانِ کاغذی ام را به آتش بکشید / حرف های شخصیِ م.ح


در من یک منِ منزوی، یک منِ تنها

هر روز بزرگ تر می شود...



مرا در خاطرت هست ای الهه ی شب های خیالی؟


بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر


دستت را به من بده

بیا

همین نزدیکی ها

بنشین

روبه روی پنجره

بیا

یادش بخیر بگوییم

به آن اُردی بهشتِ عزیز

به شاملوی دوست داشتنی

"بی هیچ بیش و کم، در ساعت پنج عصر"

گاهی بیا

آرام آرام

به رویاهایم

.

.

.

که من هنوز هم منتظرم

بیا

که من دست از نوشتن کشیده ام

بیا که دوباره اُردی بهشت را مُرده ام...


پ.ن: عنوان شعری از فدریکو گارسیا لورکا


می دانم این آن پایان درخشانی نبود که آرزویش را داشتم


کمی از نیمه شب گذشته است و من آمدم که همین امروز در فردا بنویسم.

دوستی گفت از این "من و تو" ها دیگر ننویس، بیا بیرون،

از روزهای خوب... از زندگی زیبا!!! بنویس.

و من روزهاست  که فکر می کنم

از روزهای خوب و زندگی زیبا چه چیزهایی می شود نوشت؟ چگونه می شود نوشت؟

که حافظ اگر از مستی نوشت ، مست بود!


زندگی من چیز بیشتری برای عرضه نداشت و من باید از کدام روز خوب نداشته ی زندگی ام می نوشتم؟

من هنوز با گذشته ام خیلی کار دارم، یعنی شاید او با من کار نداشته باشد ولی مانده است، یک جایی، احساساتم در گذشته، در گِل !

راستش این است که من به یک نفر که همان "تو" مذکور است فکر می کنم،راستش این است  که خیلی هم فکر می کنم!

آنقدر به همه چیز و هر اتفاقی که افتاده است فکر می کنم که آخر سر به کل همه چیز را فراموش می کنم و یادم می رود که بهتر بود که اصلا فکر نمی کردم.


راستش این است که من باید نگران خیلی چیزها باشم،

نگران دلِ گنجشکی مامان و بابا

نگرانِ نگرانی های کسی که مرا دوست دارد

نگران کتاب هایی که خوانده نمی شوند

نگران این که من باید زندگی را به خودم تخفیف بدهم یا زندگی من را به خودم؟

و

و

و

راست ترش این است که من نگران هیچ چیز نیستم!!


راستش این است که من نگران بناهای تاریخی که دارند ال و بل می شوند نیستم، مگر کسی نگران ما بود وقتی داشتیم در این فساد و کثافت بزرگ می شدیم؟ کسی نگران ما شد وقتی ما زندگی کردن را بلد نشدیم؟

کسی نیست سنگ ما را به سینه بزند نه سنگِ یک مشت سنگ را؟


ازین ها بگذریم

قرار بود از خوبی ها بنویسیم

تو بگو من می نویسم

قولِ قول

بگو زندگی خوب است تا من هزار قصیده از خاطره های خوبمان بنویسم

بگو آسمانمان هنوز آبی ست تا من هزار مثنوی از شب های بهاری و مهتابی بسرایم

بگو هنوز می شود از ته دل خندید و قه قهه زد که آدم های تو خیابان چپ چپ نگاهمان کنند تا من بنویسم که خنده ای که صدای نا هنجار نداشته باشد تعارفی بیش نیست! پس بلند بخند...

ولی...

نمی دانم چقدر باید بگذرد که آدم صدای کسی را که دوست دارد از یاد ببرد ولی صدای تو نیست آنکه می گوید از خوبی بنویس...


پ.ن1: سال نو هم میشود بهانه و ما همیشه دنبال بهانه ایم، بد هم نیست. بی بهانه یا با بهانه آدم اگر شاد بود زندگی رویا می شود...سال نویتان با کمی تأخیر مبارک


پ.ن2:سال نود هم تمام شد و خیلی ها برای من ماندند در همان سال. چاله شان کردم همین نزدیکی ها... ولی هزار سال دیگر هم که بگذرد بهترین و بدترین سال زندگی ام سال نود خواهد بود.

چشم هایش

به چشم هایش خیره می شوم

می گویند خیلی ها به چشم هایش دل سپرده اند...

شاید آهِ یکی از همان ها...

به نفرین اعتقاد داری؟

 - ندارم.


به چشم هایش خیره می شوم

چشم هایش همان هاست که توی قاب عکس روی دیوار است...

 در چشم هایش آشوب دریا تو را به دستِ باد می سپارد...

نگاهش در دیروزهای لعنتی جا مانده...

به من می خندد...

نگاهم را می گیرم از چشم هایی که در آینه است.

من از رسم آینه ها فرار می کنم...

به بهانه ی تولدم...

امروز برای بیست و سومین بار متولد شدم

این رو از پیام هایی که رو موبایلم بود فهمیدم...

و من آدمی هستم که در آستانه ی بیست و چهار سالگی تُهی ام

از احساس...

از آرزو...

اصلا یادم نمیاد آدمهایی که تولدشونه چه احساسی می تونن داشته باشن

همینجوری دارم راه میرم

شاید چیزی ازین دنیای مسخره ی روزهایم برایم جلب توجه کند...

راه میروم

راه میروم 

و خسته تر از آنم که حتی پیام های تبریک رو جواب بدم

به این فکر می کنم که قرار نیست هیچ اتفاقی بیافتد

به این که قرار نیست این بار با برف، تو هم بیایی...

نه من یک تنهای درمانده نیستم

نه

من فقط در گذشته رخنه کرده ام...

من فقط دلم "طلوع ابدی یک ذهن بی خوشه" می خواهد برای رهایی...


من فقط امروز متولد شدم

همین قدر سرد

همین قدر سیاه و سفید...

من راه می روم و می دانم کسی هیچ جا منتظرم نیست...

فوت می کنم امروز،

شمع هارو نه

زندگی رو...

 که من تمام شده ام...

شاید در آخرین نگاه

شاید در آخرین باور...


پ.ن: شب هایی که گذشت چند نفری رو خواب دیدم که هیچوقت تو بیداری حاضر نیستم دیگه ببینمشون... خوبه که خوابهام فقط به خاطرِ آشفتگیه و تعبیرِ خاصی نداره والا ما را طاقت این بازی دیگر نیست...


پ.ن2: تولم مبارک به هرحال


پ.ن3: کادوی تولدم به شما آهنگ "سام وان لایک یو" که مُردم شنیدنش رو بارها این روزها...


پ.ن4:دخترکِ تنهای این روزها خالش خوب میشود به زودی...قول میدهم.


نوزده بهمن نود / مینا



چرک نویس (5)


به خودم میام پشت ویترین یک مغازه

با دست هایی توی جیب

دماغی قرمز

و نگاهی خیره به لباس هایی شیک

و کسی مدام چیزی را در گوشم تکرار می کند

شبیه صدای سراب

ببخشید می شود بگویی سراب بودن چه حسی دارد؟

می شود بگویی سخت و تلخ و سنگ دل بودن چه حسی دارد؟

یا شاید وقیح بودن؟

بد بودن؟

ماه شب های کسی بودن؟

نبودِ بودِ یک نفر بودن؟

هم؟

می خواهم بدانم پشتِ آن آبها معشوقه ی یک زندگی بودن و نبودن چه حسی دارد؟



پ.ن: بعضی ها همیشه بودن را خوب بلدند لعنتی، وقتی وجودت را یک عمر به لحظه لحظه نبودشان تبدیل می کنند...


پ.ن2:کاش این نوشته ها را هیچکسِ هیچکس نخواند که بعضی چیزها را باید نوشت و رها کرد...


پ.ن3: این ها را می نویسم نه برای دلتنگی های این روزها،می نویسم برای آینده ای در 10 سالِ بعد...